۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

روز شیشه شکون

بعد از تصادف سال 84 ، شیشه بر ، شیشه عقب رو خوب جا نزده بود . توی این چند تا بارون اخیر صندوق پر می شد از آب زلال .
رفتیم یه جا شیشه رو در بیاره و دوباره جا بزنه . زودتر از ما پرایدی اومده بود که شیشه عقبش ریز ریز شده بود از سرما و گرما . بعد نوبت ما بود . بعد ما هم پیرمردی اومد و یه نگاهی به پراید و آردی انداخت و گفت : امروز، روز شکستن شیشه هاست . گفتم پدرجان شیشه من که سالمه . نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت آره پسرم حق با توست .









شیشه رو باز کرد و دوباره چسب زد و راه افتادیم . دو تا کوچه دور تر نشده بودیم که یه صدای انفجاری اومد . برگشتیم دیدیم شیشه ریز ریز شده . گرد کردیم طرف همون مغازه . دوباره خورده ها رو جمع کرد . شیشه نو آورد و چسب زد . توی اون چند دقیقه من و اون پیرمرد داشتیم همدیگه رو نگاه می کردیم .
آخر شب خواهرم زنگ زد که کیفش توی ماشین بوده و دزد محترم چون نتونسته در رو باز کنه ، شیشه رو شکسته و کیف رو برداشته .
موقع خواب تو دلم از اون پیرمرد پرسیدم به روح اعتقاد داری ؟ !

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

سفرم به خیر اما ....

از همون اول سفر سرعت مطمئنه رو رعایت کردم . البته بیشتر از اون هم نمی رفت



ساقی هم که داشت می خوند واسه خودش






مسجد جامع نائین





آب انبار و بادگیر چسبیده به هم. قدیما که ساید بای ساید نبوده این شکلی آب رو خنک نگه می داشتن





بین نایین و خور
یه جایی به اسم فرخی . پمپ بنزین و گازوئیل . اسم سبز موسوی هم سمت چپ خودش رو نشون میداد.





بارها می خواستم ببینیم کیه اینجا تک و تنها دفن شده . بالاخره این بار نگه داشتم. یاد اباذر افتادم وقتی این قبر رو وسط کویر دیدم . هیچ نام و نشونی هم نداشت





نود و پنج کیلومتر جاده ی مستقیم بدون ذره ای چپ و راست شدن




آدم فکر نمیکنه وسط طبس توی اون گرما ، همچین باغی باشه با همچین پرنده های زیبایی




بازم آدم فکر نمیکنه چند کیلومتر بعد از طبس توی ظل گرما ، همچین رودخونه زلالی وجود داشته باشه




و این قورباغه کوچولو که توی اون رودخونه زل زده بود به ما




رسیدیم بیرجند . سفره شام شب عید خونه مامان بزرگ به صرف سبزی پلو و ماهی قبل از حمله اهالی





ال سی دی چهل و دو اینج وسط طاقچه کنار آفتابه لگن ، سماور و قلیون . توی یکی از عید دیدنیها شکار شد . عجب سنت و مدرنیسمی







دیفرانسیل ماشین دیگه به روغن پاشی رسیده بود . دست به دامن یه مکانیکی شدم . شاکی بود از این چند سال . می گفت قبلا کار و بار بهتر بود به نسبت الان . از پولهایی گفت که خرداد پارسال توی روستاها پخش شده بود برای رای جمع کردن . هنوز هم از خاتمی به نیکی یاد می کرد.عکس سال هفتاد و شش خاتمی رو زده بود گوشه ی تعمیرگاهش






این هم نتیجه کار خودش و شاگرد جوونش






از ماشین که فارغ شدم راه افتادم توی شهر تا رسیدم به مدرسه شوکتیه. ظاهرا سال هزار و سیصد و بیست قمری تاسیس شده. همزمان با دارالفنون تهران







امکانات هم که دیگه در حد صفر






بعد از چند روز دوباره راه افتادیم.
قبل از نهبندان واسه صبحونه نگه داشتیم . اینم رفیق بلوچمون که آویزون شده بود واسه یا لیوان چای . کلی با هم گپ زدیم





آسیاب های بادی توی یه روستای نزدیک نهبندان . اگر باد بود شاید حرکت هم می کرد






تنها تپه موجود در دشت زابل و در کنار دریاچه های هامون به اسم کوه خواجه . باقیمانده های شهری بسیار قدیمی








از معدود علائم پیشرفت در سیستان






باقیمانده های شهر سوخته . چند هزار سال دیگه هم ملت میان از شهر تهران بازدید می کنن








می میرم واسه این دو تا غاز ناز که بین خاش و ایرانشهر گردنشون رو دراز می کردن و بق بق صداشون به آسمون بلند میشد.




نخلهای زیبا و خرماهایی که هنوز اونقدر ریز بودن که توی عکس معلوم نمی شدن







مسجد مریم . مال سنی ها بود . یه سری توش نماز خوندیم . به احترام مسجد کفشهاشون رو بیرون می ذاشتن






کوههای معروف به مینیاتوری که از چهل کیلومتری چابهار شروع شد






بالاخره رسیدیم به دریای عمان. اینم لشکر خرچنگها که از دست ما فرار می کردن








و خرچنگ بیچاره که از ترس ما چپیده توی سوراخش 









مسجد جامع چابهار . وسط مه صبحگاهی ساعت چهار. می خواستیم بریم بندرعباس . ولی سر و ته کردیم و شروع کردیم به برگشتن .






ایرانشهر . مردم متعجب از مایی که فقط می خواستیم یه عکس از قلعه ناصری بگیریم .






باز هم ایرانشهر . کاسبی هر مغازه با فروش بنزین تکمیل می شد. کار مضاعف







مرد بلوچ و گوسفنداش به فکر زندگی خودشون بودن . به این فکر نمی کردن که اگه سرشون رو نود درجه بچرخونن کوه پشت سرشون تبدیل میشه به نیم رخ یه آدم اخمو.





بین زاهدان و نهبندان . مثل رولت روی هم پیچیده شده بودن این کوه ها






یه چیزی بود تو مایه های طوفان شن . البته نه از اونا که توی طبس اومد یه بار







یه امام زاده نرسیده به بیرجند وسط کوه . چشمه ای از دل کوه بیرون میزد با آب گوارا. آسمون زیباتر از چشمه







نزدیک قائن درختای سرو و کاج مثل بچه های خوب از بزرگ به کوچیک به صف شدن.





بعد از بردسکن و قبل از سبزوار . ترکیب زیبای رنگهای کوه و آسمون و ابر







بالاخره رسیدیم تهران . از کوه و دریا و جاده گذشتیم ولی این بار هم نشد از این کویر وحشت به سلامتی بگذرم. انگار باز هم باید منتظر یه شش شش باشم توی سالی که نمیدونم کی میاد.